loading...
رمان عاشقانه
لایو بازدید : 13 جمعه 15 شهریور 1392 نظرات (0)

فتاد چگونه باید جواب پدرش و ماهان را می داد ....
اشک هایش کم مانده بود که سرازیر شود ، با قدم هایی لرزان به سمت چپ ترین فرعی به راه افتاد و با کمال تعجب دید که آن باریکه سنگی به همان خانه مرموزی که بچگی هایش از آن می ترسید ، ختم می شود ، با خودش اندیشید که حتما راننده ماشین ، یک شهرنشین بوده که با دیدن او در آنجا آنقدر تعجب کرده...
یعنی فقط تعجب کرده بود؟ ...فروزنده گوشه لبش را گاز گرفت....
دلیل توقف طولانی راننده ، هر چه که بود برای فروزنده کنجکاو کننده بود...
***
ساعاتی از ظهر گذشته بود که فروزنده به خانه برگشت ، در بدو ورود ، دوربینش را روی کابینت رنگ و روی رفته آشپزخانه گذاشت و در یخچال را باز کرد . با دیدن گوجه های قرمز و تخم مرغ های محلی به این فکر افتاد که برای نهار، املت درست کند . خیلی وقت بود که دهانش به مزه تند غذاهای فست فود ، عادت کرده بود و حالا این فرصتی بود که مزه یک املت محلی را تجربه کند .
وقتی فروزنده نهارش را خورد و ظرف ها را شست ، به اتاقش رفت و موهایش را شانه ای زد ، چشمانش مست خواب شده بود ، خمیازه ای کشید و بی درنگ روی فرش دراز کشید ، دلش می خواست پدرش زود برگردد ، بعد از اتفاق صبح کمی از تنهایی می ترسید ، زیر لب دعایی خواند و آرام چشمهایش را بست ، هنوز به طور کامل به خواب نرفته بود که با صدای زنگ موبایلش بیدار شد ، بلند شد و موبایلش را از روی طاقچه برداشت ، چشمانش با دیدن اسم ناژین روی صفحه موبایل گرد شد ، تردید داشت که جواب دوست بی وفایش را بدهد یا نه...
ولی مهربانی ذاتی اش، او را دوباره مجبور به کاری کرد که دلش نمی خواست ، موبایل را کنار گوشش گذاشت و گوش داد ، صدای نفس زدن خفیفی شنیده می شد ، شاید ناژین هم تردید داشت که صحبت کند ، ثانیه ها به کندی می گذشت ، عاقبت فروزنده گفت :
- بله؟
بعد از کمی سکوت ، ناژین جواب داد :
- سلام....سلام فروزنده....منم...
فروزنده : شناختمت....رفیق های نیمه راه رو زود می شناسم...
ناژین : سلام دادم...
فروزنده : سلام خانوم خانوما... بعد از اون همه که تحقیرم کردی....با چه رویی زنگ زدی به من؟ می خوای ببینی هنوز زنده ام یا نه؟....نفس می کشم هنوز....هنوزم سرپام...نه تو...نه اون برادر بی عاطفه ت...هیچکدوم نتونستید منو ناامید کنید...الان می خندم، بعد از اون همه که گریه م انداختید....واسه چی زنگ زدی؟! مگه منو آدم حساب می کردی که حالا زنگ زدی؟ دلت واسم تنگ شده؟!...دل من که اصلا واست تنگ نشده....
ناژین : فروزنده!!!....اینقدر طعنه نزن...زبونت چقدر تلخ شده....!
فروزنده : تو این تلخی رو ریختی تو وجودم....حالا از تلخی زبونم گله می کنی؟ !
ناژین: تو الان کجایی؟
فروزنده : به تو چه که من کجام...
ناژین : خونه نیستی....درسته؟
فروزنده : زنگ زدی که فقط بدونی من الان کجام؟!
ناژین : ....کجایی؟
فروزنده : بدجوری داری منو می ترسونی....!!!دیگه بهم زنگ نزن...الان خوشبختم....دیگه بدبختم نکن!
ناژین : فروزنده....گوش کن ببین چی....
فروزنده موبایلش را خاموش کرد و به چهره خودش در آیینه کنار طاقچه نگریست ، چانه اش می لرزید ، هرگز این همه نفرت را در وجودش ندیده بود....اگر هم بود با چند قطره اشک ،آن را از جانش بیرون می ریخت...ولی حالا گل نفرت با خار و تیغ فراوانش درون قلبش روییده بود و امکان نداشت که ریشه اش به این زودی ها بخشکد....
فروزنده عصبی و دستپاچه ، در اتاق قدم زد ، سرش خیلی درد گرفته بود ، خودش را عادت داده بود که به هیچ قرص مسکنی لب نزند و حالا نیز سعی داشت درد و رعشه ای که از سرش شروع شده و اکنون کل بدنش را فرا گرفته بود به بدترین شکل ، تحمل کند .
ساعتی گذشت که سردردش آرام گرفت ، یک چای گرم و پررنگ برای خودش آماده کرد و به علت زنگ ناژین فکر کرد ، چرا باید با او تماس می گرفت ؟
در تمام مدتی که چای می خورد به این سوال و جواب آن فکر می کرد ....
عاقبت با صدای برهم خوردن در خانه از فکر بیرون آمد ، بلند شد تا به ایوان برود ، همین که پایش را آنجا گذاشت ، پدرش و عمو مجتبی را دید که در حال خوش و بش کردن ، کفش هایشان را در می آوردند .
جلو رفت و سلام داد سپس به آشپزخانه رفت تا برای آنها چای بریزد . بعد از کمی استراحت و صرف چای ، فروزنده از پدرش درباره زمین پرسید ، آنطور که پدرش می گفت ، معامله خوبی بوده و هر دو طرف با کمی چانه زدن به یک مبلغ منصفانه رسیده بودند ، قرار بود که فردا دوباره بیرون بروند و اینبار در محضرخانه ، سند را به اسم خریدار بزند . بعد درباره قیمت زمینهای اطراف روستا صحبت کرد سپس از فروزنده پرسید که امروز چکار کرده است.
فروزنده بی آنکه آشفته شود و یا آثاری از ترس در چهره اش نمایان شود خیلی راحت گفت که کمی در روستا گشته و چند عکس انداخته بعد که خسته شده به خانه برگشته است. حمید با شنیدن حرفهای دخترش ، از اینکه او روز آرام و خوبی داشته است ، لبخند رضایت بخشی زد و با عمو مجتبی مشغول حرفهای مردانه شد ، این فرصت خوبی بود که فروزنده از جمع مردانه آنها جدا شود و به اتاقک خودش در بالای خانه پناه ببرد . از اینکه درباره آن ماشین چیزی به پدرش نگفته بود کمی احساس ندامت می کرد ولی نمی خواست بی خود و بی جهت کسی را نگران کند . آنقدر در اتاقش ماند و خودش را ملامت کرد که وقت شام شد .
بعد از صرف شام ، فروزنده برای استراحت به اتاقش برگشت ، موبایلش را از روی طاقچه برداشت ، ماهان برایش پیامک زده و شب بخیر گفته بود . فروزنده هم همین کار را کرد سپس مشغول باز کردن موهایش و شانه زدن شد .
صدای پدرش و عمو مجتبی را از حیاط می شنید ، پدرش داشت درمورد گلهای باغچه عمو مجتبی صحبت می کرد ، فروزنده جلوی پنجره رفت ، پرده را کنار زد و مشغول تماشای پدرش شد . صدای جیرجیرکی از کنار پنجره می آمد و هوا دم کرده بود ، نگاه فروزنده به ماه که در آسمان می درخشید افتاد ، چقدر زیبا و باشکوه بود قرص کاملش...به درخت هایی که در دور دست بود نگریست ، در تاریکی شب فرو رفته بودند و ناشناخته تر از همیشه به نظر می رسیدند .
فروزنده خواست از مقابل پنجره کنار برود که ناگهان احساس کرد تمام این مدت که مشغول تماشای منظره اطراف بوده ، چیز عجیبی دیده و توجهی نکرده....
دوباره به آن سمت نگریست ، دورتر از این خانه ، درست رو به روی پنجره او ، پنجره ای قرار داشت ....
پنجره ای با چراغی روشن....
مردی پشت پنجره ایستاده بود و به او نگاه می کرد....
و عجیب تر از همه اینکه ، این پنجره همان پنجره آن خانه قدیمی بود که روی تپه واقع شده بود....
و آن مرد بی شک همان راننده ناشناس بود....!!!

برای لحظه ای قدرت عکس العمل از او سلب شد و تپش قلبش به شماره افتاد.
ترس مانند مار گرسنه ای تمام بدنش را احاطه کرده و مشغول فلج کردن ذهنش بود...
ناگهان لرزشی سرتا پایش را فرا گرفت....ترسیده بود ولی نمی دانست از چه چیز....
تنها توانست دستش را دراز کند و پرده را بکشد تا دیگر پنجره ی رو به رویش را نبیند....
چشمانش را آرام بست و از بیست شروع به شمردن به پایین کرد....
عصبی شده بود و این تنها راه تخلیه استرس بود....
در میانه این حالت گنگ و پر تنش ، صدای خندیدن پدرش را شنید....گویی مشغول صحبت با موبایل بود...
" آره....خیلی خوبه... سورپرایز میشه....نه من بهش نمی گم....ما شاید دو سه روزی بمونیم...آره...باشه..."
دو سه روز؟....
سر فروزنده از عصبانیت سوت کشید. برای چه باید اینقدر اینجا می ماندند ؟ بعضی از تصمیم های پدرش واقعا اعصابش را خرد می کرد . مگر اینجا چه چیز داشت؟...حداقل قبل از سفر پر از خاطره بود ....ولی حالا با ماجرای آن مرد ناشناس....مگر اینجا هنوز هم جای ماندن بود ؟!
فروزنده نمی خواست از اتفاقی که صبح برایش افتاده بود به پدرش بگوید ، نمی خواست بی جهت نگرانش کند....شاید همه چیز یک سوء تفاهم ساده بود ...ولی....
لحظه ای فکرش را متوقف کرد و دست لرزانش به سمت پرده رفت ، قسمتی از آن را کنار کشید و با ترس به رو به رو نگریست ، پنجره ای خاموش به سان یک قاب پوسیده به حماقت او لبخند می زد...
پرده را کشید ، روی زمین نشست و به فردایی که پیش روی داشت فکر کرد.
***
صبحی دیگر با سرزندگی و طراوت در روستا جاری بود . گنجشک ها با شوق می خواندند و خورشید تقریبا عمود می تابید .
فروزنده از صبح زود بیدار بود ، وقتی پدرش و عمو مجتبی بیرون رفتند هم بیدار بود . نمی دانست چرا از دیشب تا بحال ، بدخواب شده بود ، تمام فکرش به آن مرد ناشناس بود ، به اینکه امروز نباید در خانه تنها بماند....شاید این دلیل حال بدش بود ...از زمانی که پدرش بیرون رفته بود ، دلشوره داشت و مدام نگاهش به بیرون از خانه بود .
منتظر بودن برای وقوع یک حادثه بد همیشه او را عصبی می کرد ، نمی خواست در خانه بنشیند تا با هر صدای تق و توقی که از اطراف می شنید با ترس از جای بپرد و فکر کند که آن مرد به سراغش آمده....
باید بیرون می رفت و فکرش را از این موضوعات آبکی و بی منطق ، منحرف می کرد. بنابراین بلند شد و مانتویش را پوشید ، شالش را به سر کرد و با قدمهایی شمرده از خانه بیرون رفت ، اینبار قصد داشت طرف دیگر روستا را ببیند ، حداقل خوشحال بود که گذرش به راه آن خانه نمی افتد و همین برای فراموش کردن اتفاقات دیروز کافی بود ، کمی که اطراف را گشت و از طبیعت زنده و سبز آنجا لذت برد ، روی تکه سنگی که نزدیک یک خانه روستایی بود، نشست ، احساس ضعف می کرد ، خواست به خانه برگردد و لقمه ای نان و پنیر بخورد که صدای خوش گیتار او را مبهوت کرد.
سرش را به اطراف چرخاند و با تعجب همه جا را نگریست ، چه کسی گیتار می زد؟!
نگاهش به پسر نوجوانی افتاد که روی بالکن خانه نشسته بود و گیتار می نواخت ، از جایش بلند شد و نزدیک تر رفت ، از چهره پسر مشخص بود که روستایی است ، گونه های سرخ و موهای تقریبا روشنی داشت ، چشمهایش زاغ بود و ته لهجه خاصی داشت ، وقتی همراه گیتار زدن ، اندکی زمزمه می کرد متوجه لهجه او شد . آنقدر آنجا ایستاد تا او دست از گیتار زدن کشید . فروزنده که از گیتار نواختن یک روستایی به وجد آمده بود برایش کف محکمی زد و همین باعث شد که پسر متوجه حضور او شود .
پسر : سلام...
فروزنده : سلام...کارت عالی بود!
پسر : اونقدر هم خوب نزدم دیگه....
فروزنده : گیتار خودته؟
پسر : آره ...بابامو مجبور کردم برام بخره...سر همین یه عالمه بهم غر زد!
فروزنده : کلاس میری؟
پسر : آره....نه....
فروزنده : آخر کلاس میری یا نه؟!
پسر : اونجور کلاس که نه...یکی هست که بهم یاد میده....
فروزنده : خیلی خوبه...پس دو نفرن اینجان که گیتار می زنن...اصلا فکرشو نمی کردم کسایی که اینجا زندگی می کنن هم به این چیزا علاقه مند باشن...
پسر : وقتی اون گیتار می زد...شنیدم...خیلی خوشم اومد....
فروزنده : اون؟!....منظورت کیه؟
پسر : معلممو میگم...اولین بار گیتار رو توی دست اون دیدم....
فروزنده : معلمت مال همینجاس؟
پسر : نه خانم....از شهر اومده....
فروزنده : منم خیلی دوست دارم یاد بگیرم....
پسر : می خواید ببرمتون پیشش؟
فروزنده خندید و گفت : نه نه....من اینجا مهمونم....همین روزا بر می گردم!
پسر : الان میخوام برم پیشش ....قرار بود یه آکورد جدید یادم بده!
فروزنده : موفق باشی.
فروزنده این را گفت و خواست برود که پسر گفت :
- می خواید ببینید چه جوری گیتار میزنه؟
فروزنده که کمی وسوسه شده بود گفت : بدم نمیاد...خونش کجاست؟ خیلی دوره؟!
پسر گفت : نه...الان میام می برمتون...
فروزنده که گرسنگی چند لحظه پیشش را به طور کل از خاطر برده بود ، منتظر شد تا پسر آماده شود . وقتی پسر از خانه بیرون آمد تقریبا نیم متر از اندازه گیتارش قد بلند تر بود ، فروزنده لبخند محوی زد و همراه پسر راه افتاد ، آنطور که فهمید اسم پسر ، هاشم بود و پانزده سال سن داشت ، هاشم برایش تعریف کرد که چقدر برای خریدن این گیتار به پدرش سختی داده و چطور در عرض چند ماه توانسته از معلمش ، آهنگ زدن با گیتار را یاد بگیرد ، فروزنده او را تشویق کرد که می تواند وقتی بزرگ شد در رشته موسیقی ادامه تحصیل دهد و یک استاد موسیقی شود ، هاشم هم کلی از قوت قلب دادن های فروزنده خوشحال بود و تمام مدت می خندید . همه چیز خوب پیش می رفت تا زمانی که فروزنده احساس کرد دارند به همان چند راهی که از آن می ترسید نزدیک می شوند ، لحظه ای ایستاد و از هاشم پرسید از کدام راه باید بروند و در کمال حیرت پاسخ هاشم این بود : چپ ترین فرعی!
سر فروزنده به سرعت داغ شد و مانند یک مجسمه ، بی حرکت ایستاد ، هاشم که چند قدم جلوتر رفته بود متوجه مکث او شد برای همین با تعجب گفت :
- حالتون خوبه؟!
فروزنده نفس عمیقی کشید و شمرده گفت :
- خوبم...ولی...معلم موسیقی تو....
که هاشم نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت :
- خونه ش اینجاست....چیه؟ می شناسیش؟!
فروزنده سرش را به اطراف چرخاند و با صدایی که خودش هم به زحمت توانست بشنود گفت : نه.
مسیر جاده باریک را تا انتها با هم طی کردند ، حالا فروزنده در نزدیکی آن خانه بود بی آنکه بداند برای چه باید تمام این راه را برای رسیدن به خانه ای که از آن و صاحبخانه ش می ترسید ، طی کند ، گویی اختیار پاهایش دست خودش نبود چرا که دلش می خواست به بهانه ای برود و با صاحبخانه رو به رو نشود ولی پاهایش مانند موم به زمین چسبیده بود .
هاشم رفت تا معلمش را صدا کند ، فروزنده دل توی دلش نبود ، خیلی از این دیدار می ترسید ، هاشم که از پله ها بالا می رفت ، فروزنده سعی کرد آرام شود ، با خود فکر کرد ، فردی که موسیقی تدریس می کند نباید آدم خطرناکی باشد ، هنوز در این فکرهای آلوده به تشویش بود که صدایی آشنایی شنید ، قلبش به شماره افتاد ، شاید اشتباه می کرد ، صدای چه کسی آنقدر شبیه ژوبین بود ...؟
- سلام...خانم؟
به سمت صدا برگشت و در کمال ناباوری ژوبین را دید که کنار هاشم در ایوان کوچک خانه ایستاده بود ، هر چقدر که او متعجب و پریشان بود ، مردی که شبیه ژوبین بود مصمم و آرام به نظر می رسید ، نگاه فروزنده در چهره مرد به دنبال خاطرات گذشته می گشت ، به دنبال یک تبسم آشنا....
به دنبال نگاهی که به او بفهماند این مرد تکیده و لاغر با چشمان بی فروغش همان ژوبین مورد علاقه اوست....
آنقدر از درون آشفته و گیج بود که متوجه نشد چه وقت آنها به سمتش آمدند حالا از فاصله نزدیک می توانست به جرئت قسم بخورد که او را می شناسد ، او همان مرد بی وفا بود !!!
فروزنده به آن دو چشم خاکستری خیره شد ، انگار یک عالمه حرف داشتند ، خواست چیزی بگوید که ژوبین زودتر از او گفت :
- بهتره شما برید توی خونه و منتظر باشید...وقتی کلاسم تموم شد ؛ می بینمتون.
فروزنده با حرص گفت : کنجکاو شدم که ببینم معلم این پسر کیه....فقط همین....به اندازه کافی دیدمتون....خدانگهدار!
فروزنده نگاهی گذارا به هاشم انداخت و با حرکت سر از او هم خداحافظی کرد ولی هنوز پایش را یک قدم آن طرف تر نگذاشته بود که ژوبین دستش را گرفت و گفت :
- فروزنده....نرو!!!
فروزنده با حیرت به سمت او برگشت ، حالا چشمان هردویشان پر از اشک بود، هاشم با تعجب گفت :
- شما همدیگه رو می شناسید؟!
فروزنده و ژوبین به هاشم نگاهی انداختند و بعد از مکثی کوتاه با قاطعیت جواب دادند : ....نه!....
هاشم هنوز سردرگم بود که فروزنده ، دستش را از دست ژوبین بیرون کشید و گفت : دیگه هیچوقت بمن دست نزن!
ژوبین سرش را پایین انداخت و گفت : هیچوقت توی فکرم این نبود...فقط خواستم بمونی!
فروزنده با بغض گفت : واسه چی؟!
ژوبین چیزی نگفت ولی نگاهش روی حلقه ای که در دست فروزنده بود ، ثابت ماند. فروزنده دستانش را در جیب مانتویش فرو برد و گفت : میرم توی خونه و منتظر می مونم.
ژوبین سری تکان داد و بی آنکه بفهمد فروزنده چه وقت از جمع دو نفره آنها جدا شد ، مشغول تدریس یک آکورد جدید به هاشم شد . گیتار را که در دستش می گرفت خیلی آرام می شد ، حالا گیتار ، می نواخت و ژوبین می گریست....گیتار با صدا....ژوبین بی صدا....

سرگرمی
یhttp://bia2dastanonline.blogfa.com/

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 8
  • بازدید کلی : 177